زمان این زمان گذرا با آن صدای ریتمیک قدمهایش به رنگ تنهایی من در آمده و من در حصاری از این تنهایی خویشتن را زندانی کرده ام . زندانی که به دست من و با ریتم تند زمانی که در آنم بنا شده است.زمانی که تو نیستی و من منتظرم . منتظر لحظه ای که خود را در امتداد بازوان تو رها کنم . و دستهای حلقه شده بر شانه هایم را حس کنم .خود را به تو بسپارم و تنهایی را به فراموشی....
اما تو انچنان قدمهایت را آهسته بر می داری که از زمان تنهایی من همیشه چند گام عقب تری.....
تو آنچنان گام برمیداری که ریتم تند لحظه های من صد بار می گذرد و در این گذار صد بار تنها تر می شوم...
اما همچنان منظرم تا اغوشت مرا از تب تند و هزیان بر انگیز این لحظه ها رها کند
منتظرم و این انتظار شیرین ........راه رهایی من است ....................
رها خواهم شد ..............
رها خواهم شد...............
درست همین جا در امتداد بازوان تو و روی مدار لبانت ............رها خواهم شد..........
|